نویسنده: برایان ترنر
نویسنده: هاله لاجوردی
مقدمه: پارادکسهای دین و مدرنیته
در دوران مدرن دین و ملّیگرایی به عنوان وجوه هویت فردی و جمعی در زمینه سیاسی جهانی عمل کردهاند. وجوه خود ارجاع دین و ملّیگرایی، هر دو، محصولات فرآیند مشترک مدرنیزاسیوناند که جهانی شدن را میتوان مرحله جاری و مسلط آن به حساب آورد. همانطور که ملّیگرایی میتواند صورتهای لیبرال یا ارتجاعی به خود بگیرد (کوهن، 1944 )، دین نیز میتواند یا در جهت جهانشمولیِ فراگیر تحول یابد یا در جهت بنیادگرایی.
از پایان قرن نوزدهم به بعد، شهروندی به شکلی فزاینده به شکلِ حقوقیِ مسلطِ جامعه مدنی به عنوان وجه عضویت ملّی و هویت فردی درآمد. در اروپا و آمریکای شمالی، شهروندی ملّی به عنوان شکل سکولار همبستگی درآمد که برای تمهید مجرایی مستحکم برای غیرت و حمیت ملّیگرا یا با کلیسا در حال رقابت بود یا با آن همکاری میکرد. شهروندی اساساً نهاد «مردانگی ملّی» بود (نلسون، 1998 ) که در آن حق کسب منافع شهروندی، متکی بر کار کردن و جنگیدن بود. شهروندی به عنوان شکلی از رابطه پدرسالار با دولت، به اصل استثنایی هویت و عضویت بدل شد. با فروپاشی کمونیسم سازمانیافته، دین در شکل کنفوسیونیسم یا اسلام به ویژه در آسیای جنوب شرقی و آسیا، مهیاگر اتصالی فرهنگی بود که شهروندی ملّی نیازمند آن بود تا مناسک مشترک و سازمانهای جمعی را بسط و گسترش دهد. معهذا در بسیاری از جوامع اسلامی آشکارا تنشی میان ملّیگرایی سکولار و ایمان اسلامی وجود دارد؛ شاید ایران آشکارترین مثال باشد (تهرانیان، 1993 ).
در تلاش برای لحاظ کردن امکان فضیلت جهانشمول (cosmopolitan virtue)به عنوان یاور دموکراسی جهانشمول، برخی از نتایج پارادکسی جهانی شدن را بررسی خواهم کرد که
روابط سنتی میان دین و هویت ملی و جنسیت را از هم گسیخته است. با در نظر گرفتن ملّیگرایی و بنیادگرایی به عنوان واکنشهایی به «سنتزدایی» از هویت و عضویت، تلاش میکنم تا از برداشتی از فضیلت جهانشمول به عنوان تعهدی در قبالِ الگوهای بردبارانهترِ ارتباط چند تمدنی (inter-civilizational)دفاع کنم. این بحث مقاصدی هنجارمند دارد، بخشی به این سبب که گمان میرود این فضیلت جفتی مهم برای ایده حقوق عام انسانی است. این مقاله رابطه میان دین و جهانی شدن و شرقشناسی را در جهانی بررسی میکند که هم در معرض نیروهای قدرتمند انسجام جهانی است هم در معرض پاره پاره شدن سیاسی. مسأله نهانی که در این بحث خود را دفعتاً نمایان میسازد این است که اگر شهروندی ملّی در گذشته میکوشید تا فرهنگ مدنی را تعریف کند، پس ما نیازمندیم که مجموعه متناظر فضایل جهانشمول را روشن کنیم. اگر ما اساساً میبایست درباره شهروندی جهانی صحبت کنیم، آنگاه نیازمندیم تا امکانات جهانشمولگرایی پساکلاسیک را کشف کنیم (هلد و همکاران، 1999؛ هیل، 2000 ). جایی که حقوق و وظایف جهانشمول چارچوبی هنجارمند برای مسئولیت و کنش سیاسی تشکیل میدهد، فضیلت جهانشمول را میتوان بُعد الزامی حقوق بشر متصور شد. در این بحث جهانشمولگرایی نسخه هنجارمندِ رفتار عمومی است، و توسعه آن امری عاجل است آن هم با توجه به این واقعیت که از حیث تجربی، نظم جهانی در حال تقسیمشدن به هویتهای متخاصم قومی و منطقهای و ملّی است. همانطور که شماری از جامعهشناسان متوجه شدهاند به نظر میرسد که هم محلی شدن (localization) ، هم پیوندی شدن (hybridization)از نتایج ضروری جهانی شدن باشند (پیترس، 1995؛ رابرتسون، 1992 ).
جامعهشناسی را میتوانیم به طور انحصاری رشتهای در نظر بگیریم که یکی از مشغلههای مهمش کاوش فکری در خصوص پارادکسهای اجتماعی و فرهنگی بوده است. این مقاله متکی بر چهار ادعای مناقشهانگیز است که به پارادکس تبدیل شدهاند. اول، برخلاف حکمت رایج، بنیادگرایی جنبشی است در خدمت مدرنیزاسیون تا دفاع از سنتگرایی. مدرنیسم بنیادگرا کوششی است برای تحمیل برخی وضعیتهای متکی بر همشکلی و انسجام بر جوامع تا از عدم یقینهایی که ناشی از پیوندیبودن و پیچیدگی جریان جهانی شدن است کاسته شود. این امر ممکن است حقیقت داشته باشد که رشد بنیادگرایی جهانی واکنشی به مدرنیزاسیون باشد (از جمله مصرفگرایی، آزادی جنسی و سکولار شدن)، اما این واکنش، واکنشی سنتی نیست. ما این پارادکس را میتوانیم «پارادکس نیچه»
بنامیم که بر مبنای آن کوشش دینی برای مهار جهان، منتج به سکولار شدن و مدرنیزاسیون میشود. چنان تحولی ممکن است پرتوی بر این گفته نیچه بیندازد که مردم را همیشه قویترین ارزشهایشان نابود میکند.
دومین پارادکس پارسونزی است. مدرنیزاسیون و سپس جهانی شدن بنا را بر این میگذارند که «دین» را به عنوان بخش مجزا شده و تفکیک شده و تخصصی شده جامعه مدرن برسازند ــ بخشی که اغلب گمان میرود به فعالیتها و ارزشهای دنیای خصوصی ارجاع میکند و فرض بر آن است که آن را مدیریت میکند. دین در جهان مدرن درباره چیزهایی است که برای افراد مسألهساز است؛ به عبارت دیگر آنچه آنان میاندیشند اهمیت غایی است. سکولار شدن در این معنا «دین» را به موردی خاص از «مسأله مدرنیته» بدل میکند و از این طریق پرسش دین را به نحوی بارزتر به گفتگوی عمومی وارد میکند. البته این نوع تخصیصِ «دین» کاملاً با اندیشه رایج الهیاتی در این معنا بیگانه نیست که باید میان «دین» به عنوان سیستم اجتماعی و «ایمان» به منزله واکنش اصیل و شخصی به الوهیت تمیز قائل شد. میتوان استدلال کرد که جهانی شدن متضمن صدور این مدل رایج غربی از تجربه دینی خصوصی و فردگرایانه است، و بنیادگرایی یهودی و اسلامی واکنشهایی به چنان تحولاتی هستند. بنیادگرایی میکوشد تا سلطه دین در سیطرههای عمومی امور قضایی و اقتصاد و حکومت را تأمین کند. ژاک دریدا (نه با ظرافت) این فرآیند صدور نسخه فردگرایانه مسیحیت لاتینی و واکنشهای جهانی به آن را، به عنوان «جهان ـ لاتینی شدن» (globalatinization) توصیف کرده است، و آن را چنین تعریف کرده است: «ائتلاف غریبی از مسیحیت به عنوان تجربه "مرگ خداوند" با سرمایهداری تله تکنو علمی (teletechnoscientific) » (دریدا، 13 : 1998 ). به هر تقدیر تلاش برای تحمیل دین در جامعه مدنی به عنوان اصل انسجامبخش به نام بنیادگرایی، اغلب این نتیجه ناخواسته را به دنبال داشته است که پرسشهایی درباره جایگاه و معنای ارزشهای سنتی مطرح شود. بنیادگرایی این نتیجه ناخواسته و پیشبینی نشده را دارد که ارزشهای سنتی را در معرض بازرسی عمومی قرار دهد و پیامد آن این است که انسجام و اصالت آنها مبدل به مسألهای انتقادی گردد. سنتزدایی ناخواسته ارزشها و کنشها به ویژه در مناقشه مسلمانان درباره جایگاه زنان در جامعه اسلامی آشکار است. کشف حجاب زنان به دست قدرتهای سکولار و دوباره محجبه ساختن آنان به دست قدرتهای دینی، به شیوهای کنایی «زنان» را در معرض مناقشه عمومی قرار میدهد.
سومین پارادکس سرشت جهانی شدن و این چنین جهانی را مورد توجه قرار میدهد. روشن است که ادیانی که در این بحث به آنها پرداختهام اساساً ادیان ابراهیمیاند، و این ادیان را به طور سنتی «ادیان جهانی» نامیدهاند. به ویژه در مورد اسلام و مسیحیت ما با ادیانی روبروییم که با سواد و وحدانی و متکی بر کتاباند. این ادیان از همان اول ناگزیر بودند که مفاهیمی را درباره دنیای خارجی مرتد، و تفاوت، و «سایر ادیان» بسط و گسترش دهند. آنها همچنین ناگزیر بودند که با حضور نیروها و قدرتهای سکولار که متعلق به «این جهان» بودند رویارویی کنند. منظور من آن است که ادیان جهانی نسخههای اولیه یا نخستینِ جهانی شدن هستند و میبایست به تفاوت و دیگری بودن با توسل به گفتمانهای گوناگون ارتداد واکنش نشان دهند. در این معنا مسأله شرقشناسی مسألهای عام است (ترنر، 1978 ). شرط به وجود آمدن بلافاصله ایدئولوژی شرقشناس، تعهد و الزام به جهتگیری متکی بر کتاب به جهان است. از اینرو گفتمان بومی تفاوت / دیگری وجود دارد که از مسأله فهم و توضیح حضور فرهنگهایی زاده شده است که در بیرون از قلمرو مردمان برگزیده و امّالقرای ایمان یا کلیسا قرار دارد. در بیشتر تاریخ جهان این ادیان متفاوت اما مربوط به هم، دوش به دوش یکدیگر در حالتی بیاعتنا و غافل از یکدیگر وجود داشتند. پارادکس جهانی شدن این است که چون جهانی شدن با خلق دنیا به منزله جهانی واحد، زمان و مکان را فشرده میسازد، مسأله دیگریبودن را شدت میبخشد. از آنجا که به درستی جهان به دهکدهای جهانی تبدیل میشود، فاقد قدر مشترک بودن فرهنگها و ارزشهای انسانی مبدل به مسألهای میشود که نمیتوان به سهولت آن را فراموش کرد یا امری ناچیز شمرد. ما میتوانیم اینگونه فشردگی جهان را «پارادکس مک لوهان» (McLuhan paradox)بنامیم. تصادفی نیست که وضع حقوق بشر از طریق اعلامیه ملل متحد درباره حقوق بشر ( 1948 ) و میثاق حقوق بشر بینالمللی ( 1966 ) و اعلامیه بانکوک ( 1993 ) حاصل جهانی شدن است. مفهوم حقوق بشر (یعنی حقوق انسان بماهو انسان) به شیوهای متمایز مدرن است و از سنت سیاسی لیبرال همچون رساله دوم درباره حکومت نوشته جان لاک در سال 1688 استنتاج شده است. البته اسلام و مسیحیت به مفهومهای عامگرایی (universalism)کمک کردند و سنت قانون طبیعی، مفاهیم عام حق را تغذیه کرد، اما حقوق به عنوان مقولهای قانونی در اروپای شمالی با آمدن مدرنیته ظاهر شد و از طریق مجموعهای از میثاقهای قرن بیستمی صیقل یافت تا به چارچوب غالب حقوق در روابط بینالملل بدل شود. تلاشهای اخیر برای یافتن مفاهیم حقوق در سایر سنتها
از قبیل کنفوسیونیسم چندان قانعکننده نبودهاند (دوباری، 1988 ).
این جریان جهانی شدن حقوق به عنوان چارچوبی برای اداره جایگاه افراد در نسبت با دولت، مسائل عمدهای را در علوم اجتماعی حول محور مسأله عرفی نسبیگرایی به وجود میآورَد. مفهوم نسبیگرایی فرهنگی یکی از اصول پایهای علوم اجتماعی از زمان مناقشه تاریخیگری در سالهای 1890 بوده است، اما این مفهوم در زمان نوشتههای تاریخی هرودوت جزوی از اندیشه غربی بوده است. در قرن بیستم این میراث را انسانشناسی فرهنگی و پستمدرنیسم تقویت کردهاند. به هر تقدیر معدودی عالمان اجتماعی درباره عجیب و غریب بودن نسبیگرایی فرهنگی در عصری جهانی اظهار نظر کردهاند. اگر ما در حال رفتن به سوی سیستم اجتماعی جهانی هستیم، آیا نسبیگرایی را جهانگرایی به مبارزه میطلبد، و اگر به مبارزه میطلبد آیا خودِ نسبیگرایی از حیث تاریخی امری خاص نیست؟ یکی دیگر از صور این موضع که از دفاع از جهانشمولگرایی ناشی میشود، مبارزه با نسبیگرایی با توسل به این استدلال است که حقوق بشر طالب مجموعه متناظری از ارزشها و تعهدهای جهانشمول است. دلمشغولی اصلی من در این بحث روبهرو شدن با تنشهای خاصی است که میان بنیادگرایی دینی و جهانشمولگرایی جهانی و شهروندی ملّی وجود دارد و بنابراین دفاع همهجانبه از این موضع طالب استدلالهای بس گستردهتری از آنی است که در اینجا ارائه آن ممکن است (ترنر، 1993 ).
شهروندی دولت ـ ملّت در جهان مدرن عاملی نیرومند در خلق هویتهای فردی بوده است. شهروندی مدرن اساساً مقولهای سیاسی و قضایی است که به فردگرایی لیبرالی وابسته است (آلبر کرامبی و همکاران، 1986 ). این هویت قضاییِ شهروندان در زمینه سیاسی گستردهتری تحول یافت، زیرا که شهروندی ضرورتاً با اجتماع سیاسی مشخصی یعنی همان دولت ـ ملّت گره خورد. البته شهروندی اساساً محصول انسانگرایی رنسانس است که در آن نظم در حال صعود دولت و نظمیابی افقی شهروندی با مضمون در حال نزول کلیسا و نظم سلسلهمراتبی کاریزمای نهادیشده آن در تقابل قرار گرفت (اُولمان، 1977 ). این سنت شهروندی با هنجارهای مدنیت، جامعه مدنی و شهروندی پیوند یافت. ظهور شهروندی دولت ـ ملّت به گونهای اخلاق ملّی استثنایی را جایگزین سنت انسانگرایی و جهانشمولگرایی شهری کرد. اینک مسأله تحول اشکال معاصر شهروندی، دوگانه است: جامعه جهانی (هنوز) اجتماع سیاسی مشخصی نیست که جهانشمولگرایی بتواند به آن اضافه شود؛ و استمرار سنت قدرتمند شهروندی ملّیگرا، ضرورتاً امکانات هویت جهانی را محدود میسازد.
در اصطلاح سنتی جامعهشناسی میتوان گفت که شهروندسازی همچنین و ضرورتاً ملّتسازی نیز هست. خلق نهادهای شهروندی در معنای حقوقی و سیاسی و اجتماعی نیز برساختنِ چارچوبِ ملّیِ عضویتْ در درون دولت است ــ فرآیندی تاریخی که بر سیاستهای بومی در اروپا و آمریکای شمالی در سالهای آخر قرن هجدهم و سراسر قرن نوزدهم غلبه داشت. خلق چارچوب نهادی شهروندی ملّی، هویتهای ملّی جدیدی به وجود آورد. هویتهای شهروندی در دوره ظهور شهرهای اروپایی محلی و شهری بوده است، اما با ظهور ملّیگرایی آنها به طور فزایندهای با فرهنگهای ملّیگرای قدرتمند که در پی انسجام خانگی شدیدتر بودند پیوند یافتند. ملّیگرایی مستلزم تصاویری منفی از خارجیان است؛ در نتیجه سیاست مدرن به سیاست دوست و دشمن بدل شد، یعنی همان خطوطی که الهیات سیاسی کارل شمیت (شمیت، 1976 ) ارائه کرده است. ملّیگرایی به خودی خود صورتی غیر لیبرال و بری از تساهل و تسامح نمیگیرد، اما ملّیگرایی قرن هجدهم و نوزدهم هنگامی که با نوع قدرتمند امپریالیسم و شرقشناسی در هم آمیخت، پیوندی نزدیک با نژادپرستی یافت.
اینک روایتهای غالب ملّیگرایی نوعاً مردانهاند. این روایتها ظهور قهرمانانه ملّت به ضدّ طیفی از دشمنان داخلی و خارجی را از طریق الگویی از تضاد مدنی و جنگ و آزادی ثبت کردند و ستودند. وابستگی خونی میان حاکمان و اجتماع در ساختار فئودالی در طول زمان به اسطوره ملّیِ وفاداری مدنی مبتنی بر برابری تبدیل شده است. اسطورهشناسیهای ملّی جامعهای خاص، زندگینامههای فردی را به زندگینامههای جمعی نسلها متصل میکند، و نسلها سنگ بناهای فرهنگی دولت ـ ملّت و مردم آن هستند. زنان از ملّتسازی طرد نشدهاند؛ برعکس، آنان برای تشکیل و بازتولید خانواده که خودْ جامعه را بازتولید میکند، ضروری و حیاتیاند. به هر تقدیر صداهای زنان در کلانْروایتهای ملّیگرایی به سکوت واداشته میشوند و منش جنگآورانه بر آن سایه میافکند. شعر حماسی، رمانهای تراژیک و اسطورهشناسیهای ملّی احساسات و عواطف جمعی را با داستانهای ملّتسازی ترکیب میکنند. چنان ایدئولوژیهای ملّتسازانهای تقریباً همواره خصوصیتی دینی را مفروض میدارند. این چارچوب دینی ایدئولوژی ملّیگرا یا میتواند صورتی بسیار مستقیم به خود بگیرد، مثل مورد اسرائیل و ایران، یا میتواند مثل مورد انگلستان کماهمیتتر باشد. در مسیحیت نشان داده شده است که مضمون داستان رستاخیز مضمونی نیرومند برای قیام و احیای ملّی است و در تاریخ لهستان مسیحشناسی مستقیماً به کار گرفته شده است تا رنج ملّی را بیان کند. در تاریخ ملّیگرایی سکولار، مضمونهای دینی مهیاگر سرچشمههای باروری برای اسطورهسازی جمعی بوده است.
آخرین پارادکس از مقالات تطبیقی مونتنی برگرفته شده است و میتوان آن را به عنوان چکیده مشاهدات پارادکسی قبلی درباره دین و مدرنیزاسیون تلقی کرد. سفر روانشناسانه مونتنی برای فهم خویشتن مستلزم کنارهجویی از جهان و تأمل بر سایر فرهنگها بود تا معنای دنیای خود او درک شود. مونتنی برای فهم خشونت دوره تاریخی خود نیازمند بصیرتهای مردمشناسانه در مورد سایر سیستمهای اجتماعی و سنتهای فرهنگی بود. ما به شکلی پارادکسی برای فهم چیزهای دم دستی نیازمند غیریت و دیگربودگی هستیم. تجربه مردمشناسانه بیگانگی شاید مرحلهای ضروری در راه وقوف کامل از خودمان است. همدلی جهانشمول مونتنی با غیریت، برای او بنیادهایی مثمرثمر برای انتقاد از خود فراهم آورد. در معنایی آرمانی حضور تفاوتهای فرهنگی و دینی میتواند از طریق برخوردهای جهانی به رهیافتی شکاکانه و کنایی به ارزشهای دوران خود ما بینجامد. همین فاصله کنایی از فرهنگ جنگاورانه اشرافیت فرانسوی است که انسانگرایی مونتنی را برای آگاهی مدرن هم مناسب هم جذاب میسازد.
پارادکس نیچه: بنیادگرایی به عنوان مدرنیته
چه بخواهیم چه نخواهیم الگوهای اولیه مدرنیزاسیون، الگوهایی غربی بودهاند. از اینرو بحث جامعهشناسانه مستدلی در دست داریم تا ادعا کنیم که جامعهشناسی ماکس وبر مدل کلاسیکی از ریشهها و محتواهای مدرنیته در اختیار ما قرار میدهد. این جامعهشناسی همچنین بصیرتی اساسی به ما میدهد تا پارادکسهای آن را مشاهده کنیم. از این منظر، وبر در مشاهده این امر که مدرنیزاسیون محصول کینهجویی (resentment) است کاملاً پیرو نیچه بود (ستات و ترنر، 1988 ). هرچند بحثهای اخلاق پروتستانی و روح سرمایهداری (وبر، 1930 ) به عنوان بحثهای تاریخی اساساً ناقصاند، معهذا تحلیلی بیرقیب از باستانشناسی مدرنیته را در اختیار ما میگذارند. وبر در تز اخلاق پروتستانی استدلال کرد که رانه غیر عقلانی برای یافتن گواهی بر رستگاری در سیستمی الهیاتی ــ جایی که نهایتاً مقصود خداوند کاملاً فهمیده نمیشود ــ از طریق نظم زندگی دینی به راهحلی میرسد که بر زهدگرایی، سختکوشی، صداقت فردی و قاطعیت تأکید میکند. به بیانی ظریفتر این نظریه رستگاری موجب اخلاق سروری بر جهان شد، اخلاقی که مشوق شکگرایی و عقلگرایی علمی در برابر مناسکگرایی، نیایش کلیسایی و دستکاری جادویی گردید. از دل این ریشههای فرقهگرایانه، پروتستانتیسم به عنوان مذهبی ظهور کرد که بر سختکوشی، زهدگرایی این جهانی، ردّ انتقادی اقتدارِ روحانیتی که مبتنی بر سرچشمههای انجیلی نباشد، خصومت نسبت به نمادگرایی و شخصپرستی مذهبی تأکید میکرد. بینش تراژیک پروتستانتیسم در این امر نهفته بود که جستجو برای رستگاری شخصی شباهتی برگزیده با ارزشهای سکولار و سرمایهداری عقلانی دارد.
اخلاق پروتستانی پایه و اساس فرهنگی مدرنیته است، چرا که در معنای جامعهشناسانه چنین نتایجی به بار آورد: 1- سبب تقویت دیدگاهی الهیاتی درباره تاریخ شد؛ 2- به پذیرش دیدگاهی واحد درباره حقیقت و اقتدار منجر گشت؛ 3- اشکال سلسله مراتبی صلب و سخت سازماندهی را ردّ کرد؛ 4- صورت شبه دموکراتیکی از حکومت را رواج داد که در مقابل قدرتهای کلیسایی قرار داشت؛ 5- مشوق دیدگاهی از اقتدار شد که به اسنادِ نوشتاری اولویت میداد، اسنادی که مناقشه عمومی میتوانست درباره آنها درگیرد؛ و 6- نهایتاً مجموعهای از منابع ایدئولوژیک را به وجود اورد که میتوانست برای حمله به مطلقگرایی در صوَر اسقفی و شاهی به کار گرفته شود. هرچند ممکن است این برداشت از پروتستانتیسم به عنوان تیپی ایدئال مورد نقد قرار گیرد ولی این برداشت برای به اثبات رساندن این استدلال مفید است که پروتستانتیسم، تمام و کمال، جهانبینی وحدانی است نه جهانبینی چند خدایی. در این معنا، پروتستانتیسم ایدئولوژیای مدرن است. جالب توجه است که هنگامی که وبر در پی توصیف شکست مدرنیته و به تعبیر خود وی شکست منظرگرایی در رساله zwischenbetrachtung (1 ) بود، ایده چند خداییِ ارزشی را به کار گرفت. ریچارد رورتی (رورتی، 1998 ) نیز در توصیف نسبت و رابطه میان پراگماتیسم و پستمدرنیسم از چند خدایی سخن میگوید. اصلیترین مخالف مدرنیسم پروتستانی وحدانی، فرهنگ باروکِ سلطنتهای مطلقه بود. فرهنگی که با پروتستانتیسم فردگرایانه و عقلگرا ضدیت داشت. در حالی که پروتستانتیسم طالب سادگی در معماری و فرهنگ و انکار احساسات و تمرکز یافتن ذهن بر کتاب مقدس بود، باروک مشوق دکوراسیون، حس جسمانی و تزیین بود. افراط در فرهنگ باروک متناظر بود با تلاش برای احیا و مرمت مطلقگرایی (بوچی ـ گلوکسمان، 1994 ).
پروتستانتیسم مطلع و سرآغاز مدرنیته است ولی پارادکس پروتستانتیسم، مثل بنیادگرایی مسیحی، یهودی و اسلامی این است که تلاش میکند مشروعیت ارتدکس بودن خود را در متون سنتی بیابد ولی اغلب، این متون چندان حمایت روشن و مستقیمی از بنیادها نمیکنند. در واقع متون بنیانی، سنتگرایی را در معرض نقد استدلالی قرار میدهند. اگر بنیادگراها منابع موجود اقتدار را ردّ کنند ــ روحانیت، سنتهای کلیسایی، ضوابط حقوقی، آداب و رسوم و الی آخر ــ ناگزیرند با جدلیالطرفین بودن و بنابراین نهایتاً با منظرگرایی مواجه شوند. ما میتوانیم منظرگرایی را در عمل چنین تعریف کنیم که هیچ «قانون» (nomos) مقتدرانهای وجود ندارد که به کمک آن بتوان اعمال اجتماعی را با اطمینان و بدون ابهام مشروعیت بخشید. به همین دلایل بود که در اواخر قرن نوزدهم از دل انتقادات انجیلی، تاریخیگرایی ظهور کرد. به عنوان مثال تحلیل انتقادی متون انجیلی نشان داد که هیچ منبع واحدی برای متون انجیلی وجود ندارد؛ میان متون اختلاف وجود دارد و متون خودْ تفاسیری بیش نیستند. سخن کوتاه، هیچ متن بکر و قطعیای وجود ندارد؛ فقط متنها وجود دارند. تاریخ نقد انجیلی اواخر قرن نوزدهم به اغتشاش فکری در داستان کتابخانه در مجموعه هزارتوها نوشته خورخه لوئیس بورخس شباهت دارد ( 1962 ) آن هم زمانی که پرسش «آیا کتابخانه به طور کلی معنایی دارد؟» مطرح میشود. شکست بنیادگرایی پروتستانی در یافتن اقتداری منسجم در متن، راه را برای چند خدایی پستمدرن یا به عبارت دیگر برای منظرگرایی، واسازیگرایی و شکاکیت در قبالِ کلانْروایتها هموار میکند.
این ملاحظات مطلعی مفید برای بحث درباره اسلام مهیا میکند. سه مسأله باید مورد توجه قرار گیرد. در مورد اول ما باید آرای جامعهشناسان دین همچون فرا
نظرات